شاینا شاینا ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

شاینا احمدلو

شیرین کاریات

بعضی کارات رو نمیتونم هیچ اسمی براش بذارم فقط ما از دست علاقه شدید شما به باب اسفنجی دیگه کلافه شدیم تو خیابون هر چیزی که شکل باب هست میخوای حالا پتو بادکنک ، لیوان هر چیزی باورت شاید نشه نقاشی روی دیوارای مهدم که شکل باب تو میخوای اینجا در حال باب دیدن   اینجام خوابیدن روی باب و باب اسفنجی دیدن ...
4 خرداد 1393

وقتی شاینا میره به رزم

هر وقت شما عزیزم میخوای بری دریا انگار میخوای بری به جنگ همه وسایل رزمت رو با هم برمیداری  میخوای با همشون با هم بریم   اینجا هم خیلی با آقاجونی و باباجونی بازی کردی حسابی خوش گذشت بهت   این از دم خونه که خواستیم بریم هر چی خواهش ولی شما اصلا زیر بار نمیرفتی     اینجا که باد داشت شما رو میبرد قربون اون دم اسبی کوچولوت بشم خیلی دوست دارم یه صفایی به موهات بدم که سبک بشی ولی بابایی زیر بار نمیره ...
4 خرداد 1393

اولین سفر قطار

به خاطر بینی قشنگت ما زودتر راهی تهران شدیم و شما اولین سفر قطار رو تجربه کردی و باید بگم که خیلی خیلی خوب بودی فقط شب موقع خواب اذیت شدی چون جاتون تنگ بود اول با بابایی خوابیدی ولی بعدش دوباره اومدی پیش خودم عروسک قشنگم     الهی مادر فدای اون دماغ قشنگت بشه عروسک قشنگه ...
4 خرداد 1393

شكستن بيني

عزیزم نمیتونم چجوری باید اون روز رو برات بنویسم قرار بود ما سه هفته بعد از رفتم مامان جون و آقاجون بریم تهران واسه اومدن د اداشی واسه همین مجبور شدیم تو رو بذارم پیش دوست مامانی خاله فریبا هنوز یک هفته نشده بود که اون روز شوم اومد شما اون روز دوست نداشتی بری خونه خاله فریبا گریه میکردی بابا هم نبود رفته بود صبح زود خارج شهر با همکار مامانی رفتیم شما رو سپردیم که ظهرش ساعت 12 تلفن زنگ خورد خاله بود گریه میکرد اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم به خونشون صدای گریه شما تا پایین میامد مامانی نفهمیدم چجوری سه طبقه دوییدم بالا دماغت قشنگت رو دیدم که داشت خون میامد عزیزم عروسکم منو ببخش منو ببخش   غروبی با بابا رفتیم بندرعباس چون قشم خیلی امکانا...
4 خرداد 1393
1